ماهها از آخرین باری که افکارم را روی کاغذ ریختهام یا حتی تایپ کردهام میگذرد. دفترچهی رز قرمزم جوری خالی مانده که انگار داستانم به پایان رسیده و تا ابد در شرایطی که آخرین بار دربارهاش نوشتهام ماندهام. ستارههای وبلاگم روی هم انباشته شدهاند و با اینکه دلم برای تک تک بلاگرهایی که دنبالشان کردهام تنگ شده نمیتوانم حتی یکی از ستاره ها را خاموش کنم و فکر اینکه در این مدت یکی از بلاگرهای محبوبم ناامید شده باشد و نوشتن را رها کرده باشد عذابم میدهد. وبلاگ عزیزم ، ویندی پاپلرزم یا همان پناهگاه پشت آبشارم که از روزهای سرد دی ماه ۹۶ تا تیر ماه پر تلاطم ۹۷ را بدون آن نمیتوانستم پشت سر بگذارم، خالی از من ماندهاست و به نظر میرسد درست به اندازهی آنتهی رویاییام فراموش شدهام. چند وقت پیش به وبلاگم سر زدم و هیچ خبری از خوانندههای خاموشی که تصور میکردم بدون هیچ اظهار وجودی داستانم را دنبال میکردند نبود؛ کسی دنبال آنیا بلایت نمیگشت و درست به اندازهی آنته، شعری فراموش شده بودم و من هیچوقت از فراموش شدگی نترسیدهام. تمام این مدت افکارم به من هجوم آوردند، بارها غرقه بودم و از بیرون جوری وانمود کردم که انگار پرواز میکنم و به گمانم بقیه هم همینطور تصور کردهاند. جایی گوشهی رانندگی کردن مسیرهای تکراری و منتظر ماندن پشت چراغ قرمزهای تکراری به دستهایم خیره میشدم و لمس تمام چیزهایی که دلم برایشان تنگ شده بود را تصور میکردم؛ لمس کاغذهای لطیف دفترچهی رز قرمزم، کاغذ روغنی کتابهای بچگی، لمس جا افتادگی لذت بخش قلم لابلای انگشتانم بعد از چندین ساعت بیوقفه ثبت کردن خیالپردازی هایم، لمس سبزهای مخملی روی کوهها، لمس گلبرگهای لالههای واژگون ، لمس ناپایداری قاصدکها و حتی لمس لغزیدن قطرههای آب خلیج فارس لابلای انگشتهایم و وانمود کردن به پری دریایی بودن. باورش سخت است که روزگاری همهی اینها روزی قسمتی از وجود من بودهاند و روزگاری چیزی بیشتر از این آنیا بلایت تماما فراموش شده بودهام. تمام این مدت ننوشتم که مبادا تکرار مکررات باشد و حتی همین حالا هم خیلی مطمئن نیستم که چیز جدیدی برای گفتن دارم. در واقع در طول این چند ماهی که ننوشتم دائما افکار و احساسات جدید سراغم میآمدند ولی آنقدر تازه بودند که انگار نوشتنشان آنیا بلایت دیگری میخواهد؛ فکرش را که کردم شاید بهتر باشد که فعلا چیزی از امروزم ثبت نکنم و بگذارم چند ماه یا چند سال دیگر که همه چیز درونم با ثباتتر شده بود از این روزها بنویسم. همینقدر برایتان بگویم که بیصبرانه منتظر روزهایی هستم که قرار است سختتر از امروز باشند و هر چند وقت یکبار نفسم را بگیرند و در همان زمین افتادن ها و بلند شدنها خودم را بهتر از امروز بشناسم؛ روزهایی که مطمئنم بیشتر از امروز میتوانم خودم باشم و قرار است لابلای تمام آن سختیها جایی توی سرزمینهای خیالی دنیای کتابهایم گم بشوم و کمتر از آدمهای واقعی و مشکلات عجیب و غریبشان بشنوم و از فکر کردن به تمام سختیهای در انتظارم و همهی کتابهایی که نخواندهام و حتی تمام آهنگهای موردعلاقهام که نشنیدهام هیجانزده میشوم و به معنای واقعی کلمه دلم میخواهد زنده بمانم و آنیا بلایت آن روزها را ببینم. آنیا بلایتی که بی شک به وبلاگ نویسی و نوشتن توی دفترچهی رز قرمزش ادامه خواهد داد؛ اما برای فعلا میخواهم درون این پیلهی عجیب و غریب و کمی فراموش شده بمانم و امید دوباره نوشتن و دوباره خوانده شدن مرا زنده نگه دارد.
راستی، در این فاصله، میشود گاهی موقع طلوع خورشید یا بارانهای بهاری آنیا بلایت و آنتهی فراموش شده را به خاطر آورید؟
یک
یه عصر سرد پاییزی تصمیم میگیرم برم بیرون و سر راهم یه فروشگاه جینگیل پینگیل فروشی میبینم و مثل همیشه وسوسه میشم که داخلش گشت بزنم؛ چند تا تابلوی نقاشی قشنگ گوشهی فروشگاه هست. مشغول نگاه کردن تابلو ها میشم که برای "پ" یکی رو به عنوان هدیه بخرم. همزمان هندزفری هم توی گوشم هست و با یه صدای خیلی کمی یه آهنگ آروم دارم گوش میدم که یهو احساس میکنم یه آقایی با صدای بلند یه حرف ناجور رو داره تکرار میکنه. آهنگ رو قطع میکنم. آقاهه دخترش کوثر رو به طرز وحشتناکی به صورت مختصر کوثی صدا میزنه :'| قلبم تقریبا میایسته و توی ذهنم میگم اگه اینقدر دوست دارید بچههاتون رو مخففطور صدا بزنید یه اسمی رو انتخاب کنید که حداقل مخففش مورد دار نباشه :'|
دو
یه جایی منتظر نشستم و مشغول مرور کردن یه سری خلاصههای درسیم هستم. همه جا کاملا ساکته و هیچکس حرف خاصی نمیزنه به غیر از دختر کناریم که بلند بلند داره با تلفن حرف میزنه و برای دوستِ دوست پسرش دنبال دوست دختر میگرده. انگار که داره مشخصات یه ماشین یا خونه رو برای فروش میده تا مشخصات دخترای فامیل و دوستهاش رو :'| از توصیفاش هی چشمام گرد و گردتر میشه و ناخوداگاه متوجه میشم ده دقیقهس دارم به چرت و پرتای اون گوش میدم جای درس خوندن :'))
سه
توی راه برگشت به خونه ترجیح میدم بعد از مدتها پیاده روی کنم و از خیابون محبوب پر از درختم میگذرم. یه خیابون قدیمی تقریبا باریک که اون ساعت از روز معمولا ترافیک داره و پیادهروهاش هم به خاطر قشنگی خیابون و هم مغازهها معمولا شلوغه و همه جور آدمی و از هر سنی توی خیابون وجود داره. یهویی از یه جایی یه صدایی خیلی واضح و روشن و بلند چند بار پشت سر هم میگه "مادر ج***" هر دفعه چشمام گرد و گرد تر میشه و تصور میکنم که حتما قراره بین دو نفر دعوا بشه. اما بعد متوجه میشم یه پسر حدودا سی ساله پشت فرمون نشسته و توی ترافیک یهو یکی از دوستاش رو توی پیاده رو میبینه و تصمیم میگیره دوستش رو با بهترین کلمات توی دنیا بلند بلند صدا بزنه :| پیرمرد رو به روییم اونقدر عصبانی بود که احساس میکردم الانه که شقیقههاش منفجر بشن و یه خانمی با ترس و احتیاط دختربچهش رو از صحنه دور میکرد :'|
***
نمیدونم چقدر اینا به هم ربط داشتن ولی دلم خواست این سه تا خاطره رو کنار هم بگم :)) شعور اینکه نمیشه هر چیزی رو هر جایی اونقدر بلند بگیم که بقیه بشنون رو نمیشه به کسی تزریق کرد، ولی واقعا بعضی از کلمات هی چشمای آدم رو گرد میکنن و آدم رو تا مرز سکته میبرن :/ کاش یه روزی این شعور یا توی همه به وجود بیاد یا آمپولش رو اختراع کنن و به بعضیا تزریق کنن -_- تا اون موقع مجبوریم با هندزفری دنیامون رو از اینا جدا کنیم :'|
پ.ن: نمیدونم اولی چقدر رایجه ولی کلا به نظرم خیلی زشته یه چنین اسم قشنگی رو اینجور مخفف کرد :|
پ.ن۲: واسهی شما هم پیش اومده عایا؟ :|
بابای من خیلی آدم بروز ابراز علاقه و احساسات نیست و کلا خانوادهی پدریم اکثرا همینجور هستن. مثلا من هیچوقت ندیدم عمهم دختر عمههام رو بعد از یه سن خاصی بوس کنه و اوج ابراز علاقهشون با بچههای خیلی کوچیک و مثلا زیر پنج سال و ایناست. نه اینکه بیاحساس باشن، فقط نمیتونن بروزش بدن؛ کلا یه رابطهی پیچیدهی خاصی بین من و بابام برقراره که مثلا قربون صدقهی هم نمیریم یا با کلمات نمیگیم " دوست دارم" ولی با اینحال باهم شوخی میکنیم و حتی شاید توی رابطهمون من بیشتر شوخی کنم و وقتایی که میبینم با اون جدیتش به شوخیم میخنده خیلی کیف میکنم و انگار دنیا رو بهم دادن و از صدتا دوست دارم گفتن و قربون صدقه هم رفتن بیشتر برام ارزش داره.
من همیشه یه مقدار شکلات تلخ با درصد بالا توی اتاقم نگه میدارم و یکی دو تا در طول روز با چای میخورم. قبلا خیلی بیشتر اهل قهوه خوردن بودم که یه بار توی دوره امتحانات نهاییم خیلی زیاده روی کردم و روزی دو یا سه بار یا بیشتر میخوردم و بعد از اونم به خاطر کنکور کلی اضطراب عجیب و غریب کشیدم و خلاصه از اون به بعدش یکی دوبار دیدم وقتایی که حالم خوب بود بعد از قهوه خوردن یهو اضطرااااب شدید میگرفتم و بیقرار میشدم. بعد از اون با شکلات تلخ بیشتر از قبل دوست شدم.
چند وقت پیش دوباره حالم بد شده بود بدجور داشتم اذیت میشدم و این بین شکلاتمم تموم شده بود؛ یه بار نمیدونم بحث چی شده بود که من جلوی بابام اتفاقی گفتم شکلاتم تموم شده؛ فرداش که از سرکار اومد خونه با یه پلاستیک شکلات تلخ اومده بود و من واقعا نزدیک بود گریهم بگیره. چون میدونم سرش خیلی خیلی شلوغه و حتی وقتی میخوایم یه چیزی بخره باید چندین بار بهش یادآوری کنیم که لابلای اون همه کار یادش بمونه. ولی وقتی دیدم اون شکلاتها رو یادش مونده واقعا خیلی غمانگیز طور (!) خوشحال شدم و دلم خواست که هرجوری که شده حالم رو خوب کنم و بیشتر از این با غمگین بودنم خانوادهم رو اذیت نکنم. همین حرکت کوچیک خیلی برام ارزش و مفهوم داشت و شاید درکش برای خیلیا سخت باشه ولی من میدونم اون شکلاتا چندین تا "دوستت دارم" و چندینتا "درکت میکنم" میارزیدن.
سلام :)
پاورقی وبلاگ رو با عکس یه سری کتابای خیلی قدیمی از کانون پرورش فکری توی دهههای ۴۰ و ۵۰ خورشیدی ، به روز کردم :) بهتون پیشنهاد میکنم حتما ببینید. قیمت کتابای اون موقع ، نقاشیهای کتابها، انتشاراتهای قدیمی، فونت کتابها، همه و همه خیلی بامزه و خاص اون موقع هستن :)
وقتی شیش یا هفت ساله بودم، یه روز بابام با کلی کتاب قدیمی اومد خونه و یهو کتابخونهی فسقلیم رو با کتابایی پر کرد که سن بعضیهاشون از خودش بیشتر بود. یکی از کتابخونههای شهر رو داشتن از کتابای قدیمی خالی میکردن و کتابها رو به عنوان زباله [ :(] دور مینداختن که بابام یه سریاشون رو نجات داد و به این ترتیب این کتابهای گوگولی مهمون کتابخونهی من شدن :')
هر وقت که این کتاب ها رو میخونم و لمس میکنم کلی حس خوب بهم دست میده و یه عالمه خیالات قشنگ توی ذهنم از یه عالمه سال پیش میشینه. بچههای لپ قرمزیای که با هیجان میرفتن کانون پرورش فکری که کتاب قرض بگیرن و بعد توی یه عصر تابستونی میرفتن زیر درخت انجیر و وقتی صدای شرشر حوض آب رو میشنیدن مشغول کتاب خوندن میشدن؛ وقتی که نه بازی کامپیوتریای بوده و نه موبایل و اینترنتی و حتی واسه خیلیا شاید تلویزیونی هم نبوده :)
آدرس پاورقی رو هم که احتمالا میدونید. چنل تلگرامی با این آیدی : @poplars
پ.ن: باز هم میگم فقط چون آپلود کردن عکسها توی چنل برام راحتتره عکسا رو توی چنل گذاشتم؛ وگرنه قصد تبلیغ برای چنل و جذب ممبر و اینا ندارم اصلا :'))♡
داشتم به این فکر میکردم که تا وقتی که پشت کنکورم چقدر وضعیت آیندهم مبهمه و این ابهام چقدر دردناکه و باخودم میگفتم حاضرم هر کاری بکنم که زودتر سرنوشتم رو بفهمم.
میدونید، پارسال برای ادامهی زندگیم بعد از کنکور فقط یک حالت در نظر گرفته بودم و این شده بود که کلی اضطراب وحشتناک داشتم از اینکه همون یک حالت برام اتفاق نیوفته و بعدش ندونم با زندگیم قراره چه کاری بکنم! اما حالا اوضاع فرق میکنه. بزرگتر و عاقلتر شدم و واسهی آیندهم بعد از کنکور ۹۸ چندین تا گزینهی درست و حسابی در نظر گرفتم که هر کدوم نشه میرم سراغ بعدی. درسته که بعد از انتخاب یکی از اون گزینهها دیگه دغدغهی ابهام انتخاب بین اون گزینهها رو ندارم، ولی هر کدوم از اون گزینهها خودشون یه راه پر ابهام بزرگن! دقیقا همین تابستون وقتی با خانواده درمورد انتخاب رشته بحث میکردم ناخودآگاه با تمام رشتههایی که آیندهی مشخص و تضمین شده و به قول معروف آبرومندی(!) داشتن مخالفت شدید میکردم و از فکر اینکه مشخص باشه بعد از اون دورهی تحصیل دانشگاهی دقیقاااا چه شغلی داشته باشم وحشت میکردم و حس میکردم که عطش به ماجراجویی و خلاقیت درونم رو میکشه! درسته که امسال عاقلتر شدم و حالا برای بعد از کنکورم چندتا گزینه توی ذهنم دارم، ولی همین چند روز پیش که از مبهم بودن راهم مینالیدم، متوجه شدم تمام اون گزینهها من رو به طرف یه آینده با انواع احتمالات مختلف و یه عالمه ابهام میبرن! به خودم اومدم و دیدم واقعا واسه یه چیز نباید نق بزنم و اونم مبهم بودن آیندهامه! چون با توجه به شخصیتی که دارم و علاقههام حالا حالا ها درگیر آیندهی مبهم و سرنوشتیام که هرچیزی ممکنه باشه. واقعا که ابهام چقدر قشنگ و لذت بخشه. درسته بدترین احتمالات رو میتونی توی موقعیت مبهم برای خودت تصور کنی، ولی درکنارش قشنگترین و بهترین چیزا رو هم میتونی تصور کنی. تصور کنید که یه مسابقهی ساخت مجسمه برگزار شده و دو تا انتخاب داری. یکی اینکه یه مجسمهی از قبل ساخته شدهی متوسط رو برداری و در طول زمان مسابقه راحت بشینی و بقیه رو تماشا کنی و بدونی که درسته که نفر اول نمیشی، ولی قطعا نفر آخر هم نیستی! و یا اینکه یه خمیر مجسمه سازی بهت بدن که میتونی به بهترین شکل ممکن در بیاریش و افکار درونت رو بهش اضافه کنی و بهش ویژگی و خاصیت بدی؛ درسته که در طول کل مسابقه مشغول کار کردن روی مجسمهای و اضطراب داری که وقت تموم نشه و یا اینکه نفر آخر نشی، ولی شوق اینکه ممکنه نفر اول بشی وادار به حرکتت میکنه. شوق اینکه دوست داری نتیجهی کارت رو ببینی و حالا که میخوای بهترین باشه از تمام تواناییت استفاده میکنی. خیلی خوب میدونم که شخصیت افراد باهم متفاوته و این حد از ریسک کردن و ابهام به نظر خیلیها حماقت محض حساب میشه، خیلیا بهت میخندن، خیلیا ناامیدت میکنن، ولی من نمیتونم شخصیت خودم رو تغییر بدم. نمیتونم علایق خودم رو سرکوب کنم و از درون روزی صد بار بمیرم که فقط مهر تایید بقیه رو بگیرم. باید قبول کنم که خودم این راهها رو توی زندگیم انتخاب کردم و انتخابات من همیشه همراه با ابهام بودن و دقیقا واسهی همین انتخاب من بودن. تنها چیزی که توی این راه نیاز دارم لذت بردن از مسیر قبل از رسیدن به هدفم هست. چون هر کدوم از اهدافم من رو به سمت یه هدف جدید میبرن و این بین هیچوقت قرار نیست احساس کنم که کارم تموم شده و همه چیز مشخص و معینه. دلیلی برای اضطراب وجود نداره. فقط باید حرکت کنم و به س راضی نشم :)
در آخر باید اضافه کنم که نه انتخاب راه مشخص اشتباهه و نه انتخاب راه مبهم. فقط شخصیت آدما باهم فرق داره و هرکسی باید جوری راهش رو انتخاب کنه که نه موقع تلاش کردن برای هدفش ناراضی باشه و نه موقع رسیدن به هدف!
پ.ن۱: به نظرم اگر ابهامِ راحتون رو دوست ندارید، دو تا دلیل میتونه داشته باشه. یا راهتون رو دوست ندارید یا ابهام رو! اگر اینجوره توی انتخابهاتون تجدید نظر کنید و راه خاص خودتون رو انتخاب کنید و دنبال تقلید از بقیه نباشید :)
پ.ن۲: احساس کردم پ.ن۱ خیلی حالت امری و نصیحت کننده داشت :')) من اصلا در جایگاه نصیحت کردن بقیه نیستم البته :')) فقط آرزو میکنم حال دلتون خوب باشه ♡
پ.ن۳: خودتون رو جز کدوم دسته میدونید؟ تا چه حد ابهام رو دوست دارید؟ :)
سلام :)
توی پاورقی وبلاگ [همون چنل خودمون :)) @poplars ] براتون یکی از متنهای قدیمی و قشنگ هفتهنامه کرگدن رو گذاشتم. متاسفانه آپلود کردن عکساش توی وبلاگ برام سخت بود و به همین خاطر توی چنل گذاشتم :)
بعد از خوندن متن اگر خواستید بگید نظر شما چیه؟ به نظرتون واقعا هیچوقت برای رسیدن به آرزوهامون دیر نیست؟ اون "چرخوندن فرمون" که توی آخر بهش اشاره کرده چقدر توی کیفیت زندگیمون تاثیر داره؟؟
+ درمورد پست قبلی هم باید بگم هدف اصلیم این بود که بگم کاش دنیا نظم بیشتری داشت. حالا که صدای همدیگه رو میتونیم بشنویم، چطور میشه یه گوشهی دنیا از به عنوان یه اسلحهی جنگی استفاده بشه و یه گوشهی دیگه کلی هزینه بابت یه جشن تکراری هر ساله؟؟ چیزی بود که خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود و واسه همین درموردش نوشتم؛ ببخشید اگر موقع خوندنش ناراحت شدید♡
چند روز پیش داشتم درمورد نادیا مراد ، یکی از برندههای جایزهی صلح نوبل امسال، سرچ میکردم که بفهمم داستان زندگیش چیه.
اتفاقات وحشتناک زندگی نادیا از ۲۰۱۴ شروع شدن؛ وقتی که ۲۱ ساله بوده و داعش به روستاشون حمله میکنه و شش تا برادرش و والدینش رو میکشه و بعد هم نادیا رو به عنوان بردهی جنسی به همراه چندین دختر دیگه به اسارت میبره. جزئیات این وقایع وحشتناک بودن و میلی به گفتنشون ندارم واقعا، ولی از همه بیشتر تحت تاثیر یه تیکه از داستان قرار گرفتم. وقتی که نادیا تازه عزیزانش رو از دست داده بوده و با اتوبوس از روستاشون به موصل برده شده، مادر کسی که اونا رو به اسارت گرفته رو در بدو ورودش میبینه :
"توی آشپزخونهی اونجا ، مرتضی (نگهبان) و یه زن مسن تر یعنی مادر مرتضی بودن. وقتی مادر مرتضی فهمید که دینم رو تغییر دادم بهم گفت تقصیر تو نبوده که ایزدی به دنیا اومدی. از الان به بعد دیگه خوشحالی.
به اون زن خیره شدم و به دنبال یه ذره حس دلسوزی توی چهرهش بودم. همسن و سال مادرم بود و بدنش مثل مادر لطیف به نظر میومد. احساس کردم مادر بودنش ارزش بیشتری داره نسبت به سنی بودن اون و ایزدی بودن من."
اون لحظه توی ذهن نادیا فقط تجربههای تلخ و کشته شدن خانوادهش بوده.
بعد از اون درمورد رفتار همسرای داعشیا میگه. با وجود اینکه این دخترا به عنوان بردهی جنسی از طرف اربابهاشون همیشه شکنجه میشدن، کوچیکترین دلسوزی یا کمکی از طرف همسرای داعشیا نمیدیدن که هیچ، بعضیاشون از روی حسادت (!) اونا رو شکنجه میکردن و کتک میزدن. بار ها در طول مصاحبه اشاره میکنه که سختتر از اون همه شکنجه دیدن ، دیدن خیانت همجنس هاش به خودش بوده. اینکه چطور از کارای همسراشون حمایت میکردن یا نسبت به این بردهداری بیتفاوت بودن.
" اگر مادر مرتضی اون روز کمی بهم دلگرمی میداد میبخشیدمش. مثلا اگه میگفت 'میدونم با اجبار به اینجا اومدی' یا اگه آروم توی گوشم زمزمه میکرد که ' کمکت میکنم. من یه مادرم و درکت میکنم چه حسی داری'
این کلمات مثل یه تیکه نون برای من بعد از اون چند هفته گرسنگی کشیدن بودن. ولی اون هیچی نگفت. ترکم کرد و من تنها موندم. هیچوقت اون حس رو فراموش نمیکنم"
قصهی نادیا واقعا شوکه کننده بود. بعد از خوندنش به ۲۰۱۴ی خودم فکر میکردم که تازه وارد دبیرستان شده بودم، مسافرت میرفتم ، کتاب میخوندم و مثل خیلیهای دیگه یه زندگی عادی داشتم و توی کشور کنارم همزمان نادیا و چندین هزار دختر دیگه اینجور شکنجه میشدن. من از ت و اینجور چیزا خیلی سر در نمیارم ، ولی واقعا این دنیا چقدر عجیبه :') نمیشد ۲۰۱۴ بدون جشنواره گرمی یا ایامای یا هزار جور جشنواره بزرگ فیلم و موسیقی دنیا میموند و اون هزینهها صرف نجات این دخترا میشد؟ :') ای کاش واقعا بنی آدم اعضای یکدیگر بودن :') میدونم هنوزم از این اتفاقات میوفته و قبلا هم خیلی مشابهش اتفاق افتاده ، ولی نمیفهمم توی زمانی که به وسیله اینترنت و غیره آدما اینقدر از احوال کشورای دیگه خبر دارن، چجور نجات دادن جون آدما نسبت به مثلا یه جشنواره موسیقی کمتر اهمیت داره :')
غیر از اون کمک ها و دلخوشیهای کوچولو چطور؟! اگه اون زن نادیا رو بغل میکرد و یا حداقل چند دقیقه از روز همسرای اون داعشیا به نادیا و امثال نادیا دلگرمی میدادن چه اتفاقی میوفتاد مثلا؟ هیچوقت نمیفهمم بعضیا چطور میتونن اینقدر سنگدل باشن که یه همچین دلگرمی کوچیکی رو از بقیه دریغ کنن
امیدوارم همونجور که نادیا آرزو میکنه، نادیا آخرین دختری باشه که این چیزا رو تجربه کرده و یه روزی صلح و آرامش واسهی همه باشه.
+ گفته بودم یه چنل توی تلگرام به عنوان پاورقی اینجا درست کرده بودم؛ توی چنل شاهکار گروه cranberries به اسم zombie رو گذاشتم که خیلی معروفه و شاید قبلا از جاهای دیگه شنیده باشیدش و دوباره شنیدنش واقعا خالی از لطف نیست. موضوع آهنگ به شدت به موضوع پست نزدیکه :) آدرس چنل رو هم که میدونید احتمالا : @poplars
هی گفتم بذار بعدا، چند باری اون بعدا مورد نظر رسید و هی سعی کردم بنویسم و نشد و انگار تا وقتی خودش نخواد نمیشه!
خواستم بعد از این همه وقت، بگم که هنوزم اینجا نوشتن رو دوست دارم. امشب هم خیلی تلاش کردم بشه که بازم نشد. خلاصه که تصور کنید یه چیز خفن و پر احساس نوشتم و بازگشت با شکوهی داشتم!
لطفا از خودتون برام بگید. چه خبر؟
درباره این سایت